۱۳۹۸/۱۰/۲۵
۷:۳۵ ق٫ظ

حاج قاسم خیلی آرام و شمرده‌ شمرده گفت: میوه وقتی می‌رسد باغبان باید آن را بچیند، میوه رسیده اگر روی درخت بماند، پوسیده می‌شود و خودش می‌‌افتد.

روایت فاطمیون از آخرین ساعات حضور حاج قاسم سلیمانی در سوریه

 به گزارش الأمه:

یکی از مسئولان یگان فاطمیون روایت آخرین روز و آخرین ساعات حیات زندگی سپهبد شهید قاسم سلیمانی و سخنانی که در جمع رزمندگان فاطمیون داشته را به شکل منحصر به فردی بازگو کرده و آن را نگاشته است. روایت این فرمانده از روز پنج شنبه، 12 دی ماه 1398 و ساعت هفت صبح آغاز می‌شود. متن روایت در ادامه می‌آید:

ساعت 7 صبح، دمشق با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه می‌شوم. هوا ابری است و نسیم سردی می‌وزد. ساعت 7:45 صبح به مکان جلسه رسیدم. مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروه‌های مقاومت در سوریه حاضرند. ساعت 8 صبح همه با هم صحبت می‌کنند. درب باز می‌شود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد می‌شود. با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی می‌کند. دقایقی به گفت‌وگوی خودمانی سپری می‌شود تا اینکه حاج‌ قاسم جلسه را رسماً آغاز می‌کند.

هنوز در مقدمات بحث است که می‌گوید: «همه بنویسند، هرچی می‌گویم را بنویسید.» همیشه نکات را می‌نوشتیم، ولی این‌بار حاجی تأکید بر نوشتن کل مطالب داشت.گفت و گفت... از منشور پنج‌سال آینده... از برنامه تک‌تک گروه‌های مقاومت در پنج‌ سال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از...کاغذ‌ها پر می‌شد و کاغذ بعدی... سابقه نداشت این حجم مطالب برای یک‌جلسه.

آن‌هایی که با حاجی کار کردند، می‌دانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطع‌کردن صحبت‌هایش را نمی‌دهد. اما پنجشنبه اینگونه نبود. بار‌ها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت: «عجله نکنید، بگذارید حرف من تمام شود.» ساعت 11:40 ظهر و زمان اذان ظهر رسید. با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد. ساعت سه عصر شد. حدود هفت ساعت! حاجی هر آنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم و پایان جلسه.

مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبت‌کنان تا درب خروج همراهی‌اش کردیم. خوردویی بیرون منتظر حاجی بود. حاج‌قاسم عازم بیروت شد تا سیدحسن‌نصرالله را ببیند. ساعت حدود 9 شب حاجی از بیروت به دمشق برگشت. شخص همراهش می‌گفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و خداحافظی کردند. حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی کنند.

سکوت شد. یکی گفت: «حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نروید.» حاج‌قاسم با لبخند گفت: «می‌ترسید شهید بشوم؟» باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد:
_ شهادت که افتخار است، رفتن شما برای ما فاجعه‌ است!
_ حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم.
_ ...

حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمرده‌ شمرده گفت: «میوه وقتی می‌رسد باغبان باید آن را بچیند، میوه رسیده اگر روی درخت بماند، پوسیده می‌شود و خودش می‌‌افتد.» بعد نگاهش را بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضی‌ها اشاره کرد و گفت: «اینم رسیده‌ است، اینم رسیده‌ است...» ساعت 12 شب هواپیما پرواز کرد. ساعت دو صبح جمعه خبر شهادت حاجی رسید. به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم. کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود... .

 

منبع: تسنیم