۱۳۹۷/۰۷/۲۴
۱:۴۰ ب٫ظ

خالد حسینی، رمان‌نویس موفق افغانستانی، یک هفته عجیب و تکان‌دهنده را پای صحبت آوارگان سوری و افغان گذراند. پایان آن چندروز، آرزو می‌کرد ای کاش تمام عالَم جمع شوند و حرف‌هایی را بشنوند که او از زبان مهاجران شنیده است.

از کابل تا سیسیل: روایت خالد حسینی از مهاجران سرگردان سوری و افغانی

در جست‌وجوی زندگی موقرانه

به گزارش الأمه:

صبح خنکی از ماه ژوئن است و من در کاتانیا در ساحل شرقی سیسیل، به همراه امام‌جماعت مسجدی در همین حوالی، از قبرستانی کوچک بازدید می‌کنیم. کمی آن‌سوتر گورستان دیگری است اما پاکیزه، محصور، با سنگ قبرهای بلند گرانیت، و جوی‌هایی پرآب که پای بوته‌های مرتب نسترن جاری‌اند. در این سوی حصار، مرده‌هایی بی‌نام خفته‌اند. هیچ جمله دلنشینی بر مرمرِ مزار آن‌ها حک نشده است؛ نه گُلی در کار است و نه نگهبانی، تنها قبرهایی بی‌نشان، که با چمن‌های پژمرده، پشته‌های خاک و زباله و خاشاک بادآورده احاطه شده‌اند.
در زیر این زمینِ آشفته، بقایای پناهندگان و مهاجرانی دفن‌شده که جانشان را در تلاش برای رسیدن به اروپا، در آب‌های مدیترانه از دست داده‌اند. امام‌جماعت می‌گوید بسیاری از اجساد آن‌چنان متلاشی شده بودند که امکان انگشت‌نگاری وجود نداشت. دریا نام و تاریخچه و نفَس‌ها و رؤیاهایی را که زمانی داشتند یکجا بلعید. ازآن‌جایی‌که امکان تعیین دین آن‌ها وجود نداشت، فقط دو نفر در مراسم تدفین‌شان حضور داشتند؛ امام‌جماعت مسجد و کشیشی کاتولیک که هرکدام آیاتی از کتاب مقدس خود را می‌خواندند. امام به‌آرامی می‌گوید: «آن‌ها درجست‌وجوی زندگی موقّرانه‌تری به اینجا آمدند اما ما حتی نتوانستیم تدفینی موقرانه برایشان بگیریم».
هنگام ترک گورستان، چیزی روی یکی از قبرها توجه‌ام را جلب می‌کند. ظرف سرامیکیِ کوچک و غبارآلودی است، تخم‌مرغی‌شکل و به‌اندازه یک زیرلیوانی. بر زمینه‌اش پسربچه‌ای لپ‌گلی با موهای روشن و چشم‌های درشت قهوه‌ای لبخند می‌زند. چهره پسرک مظهر بی‌گناهی است. با این‌حال اسمی که چهره‌اش و پیرهن قرمز پولوی تن‌اش، به ذهن من متبادر می‌کند همان اسمی است که زمانی احساسات میلیون‌ها نفر را جریحه‌دار کرد: ایلان کُردی. پسربچه سوری سه‌ساله‌ای که در سپتامبر ۲۰۱۵ آب جنازه‌اش را به سواحل ترکیه رساند و مرگش تبدیل به نمادی گزنده شد. داستان‌هایی که از زبان آوارگان می‌شنوم کمک می‌کند، از عمق وجودم، پیوندی ناگسستنی با گوینده آن برقرار کنم، پیوندی میان دو انسان.
در ۲۹ ژوئن، همان روزی که اتحادیه اروپا اخبار معاهده جدید خود را درباره آوارگان و مهاجران اعلام کرد، یک قایق دیگرِ مهاجران غیرقانونی در سواحل لیبی واژگون شد. 
بیش از صد نفر، که سه‌تایشان کودکان کم‌سن‌تر از ایلان کردی بودند، غرق شدند. دوباره تصاویر مرگ نابهنگام آن‌ها فضای مجازی را درنوردید؛ یکی از آن‌ها شلواری خال‌خالی به پا داشت، یکی دیگر کتانی پوشیده بود. گارد ساحلی لیبی جنازه‌های وارفته آن‌ها را با احترام بیرون کشید اما این‌بار واکنش‌های جهانی به آن شدت نبود.  
ممکن است کسی سؤال کند چه بلایی سر غلَیان احساسات ما آمده؟ آیا داریم احساس‌مان را به زندگی انسان‌ها از دست می‌دهیم؟ بعید نیست تراژدی‌های منفردْ ما را به جنبش واداشته باشد اما به‌شکلی متناقض، رنج‌کشیدن انسان‌ها درسطح گسترده‌تر برایمان انتزاعی جلوه کند.    
در خلال یک هفته دل‌آزار و اغلب امیدبخش که ابتدا در لبنان و سپس در سیسیل به صحبت با آوارگان گذراندم، این فکرِ ناخودآگاه از سرم بیرون نمی‌رفت که‌ای کاش دنیا می‌توانست چیزی را بشنود که من می‌شنوم. قصه‌ها بهترین نوشدارو دربرابر انسانیت‌زداییِ ناشی از آمار هستند، چراکه همدلی را به ما باز می‌گردانند.
خدیجه مثال خوبی است. او زن ۳۱ساله افغانی است که در شهر کوچکی در سیسیل دیدمش. یک ماهی بود که در مرکز پذیرش آوارگان، به همراه مادر پیر و دو پسرش، منتظر دریافت پناهندگی بود. زمانی در کابل طالبان به‌دلیل اینکه باشگاهی مختلط را اداره می‌کرد او را آزار و اذیت می‌کرد؛ سرانجام وقتی به خانه‌اش هجوم آوردند و پدرش را زیر مشت و لگد کشتند، مجبور شد به ترکیه فرار کند. پس از دو تلاش ناموفق برای رسیدن به ایتالیا از راه مدیترانه، به امید اینکه به خانواده‌اش در سوییس ملحق شود، درنهایت چهارنفری سوار قایق کوچک و شلوغی شدند که ۲۳نفر دیگر هم حضور داشتند. قاچاقچی‌ها به او هشدار داده بودند احتمال زنده‌ماندن‌شان زیاد نیست. وقتی آن هشت روز جهنمی بر دریا را توصیف می‌کند، اشک در چشمانش حلقه می‌زند و صدایش می‌لرزد. «دریا! تصور کن چقدر وحشت زده بودم!» من به‌خوبی منظورش را می‌فهمم؛ افغانستان کشوری محصور در خشکی است؛ اغلب افغان‌ها، مانند خدیجه و خانواده‌اش، شناکردن نمی‌دانند.
در پاچینو، شهر خواب‌آلوده باغ‌های استان سیراکیوزِ سیسیل، با پسر ۱۸ساله کاریزماتیکی، اهل لیبریا، صحبت می‌کنم که پای راستش می‌لنگد. او در اقامتگاهی گروهی زندگی می‌کند که محلی‌ها، سخاوتمندانه، برپاکرده‌اند تا پذیرای کودکانی باشد که به‌تنهایی از راه دریا به سیسیل آمده‌اند. تمامی‌شان جان‌به‌دربُردگان از یک عمر خشونت و تقلا. من و ابراهیم زیرسایه‌بانی می‌نشینیم و همچنان که او داستان دلخراشش را می‌گوید، کاری نمی‌توان بکنم جز آنکه پسر ۱۷ساله‌ام، هریس، که کنارم نشسته و گوش می‌کند، در هیأت قهرمان داستان تصور کنم. وقتی ابراهیم تعریف می‌کند چگونه از دست نامادری سوءاستفاده‌گرش فرار کرده و راه خودش را پیش گرفته و اینکه چگونه پای پیاده از سنگال، بورکینافاسو و نیجر گذشته؛ پسر خودم را می‌بینم که تنها و ترسیده، خسته‌وگرسنه، آن راه‌های خاکی را درمی‌نوردد و در افق زندگی‌اش چیزی جز غروب نمی‌گنجد. وقتی داستان ابراهیم به آنجا می‌رسد که دوبار به‌دست نظامیانِ اطراف شهر زاویه در لیبی دزدیده شده، می‌بینم پسرم را به درون اتاقک دم‌کرده و مملو از آدمی می‌اندازند که ابراهیم توصیف می‌کند؛ به غل و زنجیر می‌کشندش؛ پسرم ترسیده، گرسنه است، تحقیر شده، کتکش زده‌اند و مجبورش کرده‌اند ادرار خودش را بنوشد، مجبور است جنازه‌های متعفن دور و برش را تحمل کند. آنکه یک شب موقع فرار پای راستش تیر می‌خورد پسر خودم است و باز هم پسر من است که لرزان کف قایقِ مملو از آدم خوابیده و درحالی‌که ران پایش خونریزی دارد و با حرکات قایق بالا و پایین می‌رود، از خدا می‌خواهد به جوانی‌اش رحم کند.  
در شمال لبنان، نزدیک تریپولی، در یک مرغداری قدیمی اقامتگاهی غیررسمی برپا شده، با نورا صحبت می‌کنم. او زنی سوری است که دو فرزند دارد و همسرش محمد، دو سال پیش از راه ترکیه به برلین رفته است. از آن زمان خانواده‌اش از هم متلاشی شده، روزهایش را با رؤیاپردازی درباره دوباره گردهم‌آمدن می‌گذراند و امیدوار است دولت آلمان با درخواست آن‌ها موافقت کند. برای بسیاری از آوارگان این کورسوی امیدی است و روشی ایمن برای گذشتن از دریای مرگ‌بار.
آغوش باز لبنان برای آوارگان سوری شایسته تقدیر است، امروزه جمعیت آوارگان سوری در لبنان به بیش از یک میلیون نفر می‌رسد اما بیش از ۷۰درصد آواره‌ها در اینجا با روزی کمتر از چهار دلار زندگی می‌کنند و اجاره‌بهای سنگینی پرداخت می‌کنند تا بتوانند در گاراژهای قدیمی و انبارهای متروک زندگی کنند، آوارگان اینجا تحرک زیادی ندارند، چراکه اگر مدارک‌شان کامل نباشد در ایست‌های بازرسی توقیف‌شان می‌کنند. کار، حتی به‌شکل موقت، کم است و اغلب به کارهای خدماتی، کشاورزی و ساخت‌وساز محدود می‌شود. وانگهی کارفرمایان گاهی آوارگان را استثمار می‌کنند.   
هیچ‌کس به‌خوبی ناخدای کشتی لوییجی داتیلو مخاطرات گذشتن از مدیترانه را نمی‌شناسد. این کشتی دومین کشتی بزرگ گارد ساحلی ایتالیاست، ناخدای آن به قدری کارکشته است که در بیش از ۱۰۰ عملیات جست‌وجو و نجات نقش داشته که منجر به نجات ۴۰هزار مهاجر و آواره شده است. او ویدیویی از صحنه‌های عملیات‌های نجات گوناگون نشانم می‌دهد که نفس را در سینه حبس می‌کند: قایق‌های توقیف‌شده، جلیقه‌های نجات سرگردان بر آب، دست و پاهایی که روی امواج شناورند، دهان‌های کف‌آورده و چشم‌هایی که از وحشت از حدقه بیرون زده‌اند. چهره‌های مبهوت کودکان را می‌بینم؛ پاهایشان، از تابش خورشید و مخلوطِ سوخت و آب دریا که تا قوزک در کف قایق انباشته، بدجوری سوخته است.  
همان‌طورکه در کشتی می‌گردیم، حرف را به جوِّ متشنجی می‌کشانم که درحال‌حاضر پیرامون موضوع مهاجران و آوارگان اروپا را فراگرفته. او نگاهی معنادار به من می‌افکند؛ نگاهش تأییدی غیرکلامی است بر شکاف موجود بین ادبیات سیاستمداران، درک عمومی و واقعیتی که او با هر مأموریت در دریا می‌یابد.
چون چیز دیگری نمی‌توانم بگویم، می‌گویم: «کار سختی دارید».جواب می‌دهد: «زندگی آدم‌ها ارزشمند است. هر روز صبح که بیدار می‌شوم فکر می‌کنم شاید بتوانم چند نفر را نجات دهم، بنابراین می‌بینی که زیباترین شغل دنیا را دارم».   
در گورستان درست بالای جاده، بنای یادبودی است که به یاد هفده نفر که در آوریل ۲۰۱۵ در دریا گم شدند، بنا شده است. نامش امیدِ کشتی‌شکسته است و از گدازه‌های کوه اتنا ساخته شده، آتشفشانی که شبحش را می‌توانی در سراسر کاتانیا ببینی. دورتادور بنا هفده لوح وجود دارد که روی هر کدام قطعه‌ای از شعر «کوچ» اثر وُل سویینکا، نویسنده نیجریه‌ای، نوشته شده است. همچنان که من و هریس لوح‌ها را یکی یکی در سکوت می‌خوانیم، به تمام آن فرزندانی فکر می‌کنم که از دست رفته‌اند، و یاد تمامی آن پدرهایی می‌افتم که در زیر مهتاب بر لب دریا می‌ایستند و به آب‌هایی چشم می‌دوزند که میان آن‌ها و رؤیاهای ساده و معمولی‌شان فاصله انداخته است.      

 

منبع: صبح نو