راننده خسته و خوابآلود است، صبح از كربلا ما را به سامرا رسانده و بعد از زیارت هم از سامرا به كاظمین، زهرا آرام روی پایم نشسته و چرت میزند، من خستگی را فراموش كردهام، چشمهایم بازتر شده، عكس و نام شهیدان وسط بلوار را متناسب با سرعت ماشین از نظر می گذرانم.
روایتی از عكاس و خبرنگار حشدالشعبی كه در روزهای اخیر در عراق به شهادت رسید
ماشین میایستد، نزدیكیهای حرم، به خواهرم میگویم: «11، 12 نفریم، بعیده هممون بتونیم بریم خونه علاء» خواهرم میگوید: «خدا بزرگه» همسرم در طول مسیر مدام شماره علاء را میگرفت ولی ارتباط برقرار نمیشد، علاء از دوستان اربعینیمان است، سال قبل آشنا شدیم، كاظمین را خانه او بودیم، همسرش صفا آنقدر گشادهروست و باصفا كه زائران آنجا را مثل خانه خواهرشان میدانند، آشناییمان با علاء و صفا انگار طول و دراز است.
خسته و خاكی گوشه خیابان دقایقی ایستادیم، همه منتظر برقراری تماس همسرم با علاء هستند، ارتباط برقرار نمیشود، جوانی 20، 21ساله به طرفمان میآید، خندهرو، خوشپوش باظاهری كاملا آراسته و امروزیست. دنبال زائر است، اصرار میكند ما را ببرد خانهشان، از صرافت رفتن به منزل علاء میافتیم، با احمد میرویم هر 11 نفرمان. احمد به ما میفهماند كه خانهشان همین نزدیكیهاست، نیازی به گرفتن ماشین نیست، نام محلهشان «كرفانات» است، محله متعلق به خانواده شهدا و رزمندگان مقاومت است. همسرم آرام نزدیك گوشم میگوید: «كرفانات یعنی كانكسآباد».
احمد از اینكه زائر میبرد اینقدر خوشحال است كه به جز لبخند دائمیاش انگار تمام چهرهاش میخندد، به «كرفانات» میرسیم، در بزرگی شبیه در گاراژ روبهرویمان باز است، داخلش هم شبیه به گاراژ وسیعیست پر از كانكس، به هر خانواده رزمنده یا شهیدی یك خانه كانكسی دادهاند، احمد با مهربانی و خوشرویی تمام، ما را به سمت كانكسشان هدایت میكند، خانمها را میبرد كانكس خودشان «كرفان180»، پیش مادر و خواهرانش، مردهایمان هم كانكس روبهرویی كه گویا متعلق به برادرش است، كانكسها به فاصله دومتر روبهروی هماست. زهرا را از كالسكه بیرون میآورم، از دیروز كه كربلا بودیم كمی مریض شده، نگران فاطمه هم هستم، مانده ایران خانه پدر و مادرم، از وقتی عراقیم نت گیر نیاوردیم تا با هم صحبتی كنیم، تا حالا این همه دور از فاطمه
نبودم.
مادر و خواهران احمد گرم و صمیمی پذیرایمان میشوند، انگار آشنای چندین و چند سالهایم، دوست دارند راحت باشیم، رودربایستی و تعارف زائر، ناراحتشان میكند، اگر احتیاج به استحمام داریم هر وقت دلمان خواست میتوانیم برویم، رختچركهایمان جایشان در ماشین لباسشویی است، هرچه دارند بیكم و كاست تقدیممان میكنند، زائر برایشان جایگاه مقدسی دارد. كوچكترین خواهر احمد 14، 15 ساله است، بیاندازه دختر دوستداشتنی و شیرینی است، همهمان مجذوب صحبت كردنش میشویم، نمیدانم ما كه فهم عربیمان از دست و پا شكسته هم پایینتر است و در واقع دست و پایی ندارد تا شكسته باشد، چطور در اربعین این همه با عراقیها صحبت میكنیم، با آنها دوست میشویم، صمیمی میشویم و گاهی شاید كارمان به درد دل كردن هم بكشد، ایران هم كه برمیگردیم دلمان برایشان تنگ میشود.
حرف زدن فقط با زبان نیست، صفای كودكانه بینمان برقرار میشود، راست است كه نوزادها با هم صحبت میكنند. با زبان ایما و اشاره از ما میپرسند چای ایرانی میخواهیم یا عراقی؟ شیرین یا همراه با قند؟ خواهر كوچك احمد برای گفتن چایشیرین دست چپش را شبیه فنجان میكند و انگشت اشاره دست راستش را قاشق، و با قاشق انگشتیاش چای خیالی فنجان دستیاش را هم میزند و برای اینكه به ما بفهماند شام میخوریم یا نه انگشتان دستش را به هم میچسباند و مثل لقمه سمت دهانش میبرد و میگوید: «بخور» سریع مطلب را میگیریم، ما هم با فعل «أكل» ای كه به همان حال مفرد مذكر غائب خودش میماند و نه مؤنث میشود و نه به زمانی میرود، او را متوجه میكنیم كه سامرا شاممان را خوردهایم. چای عراقیشان روحمان را تازه میكند.
همسرم میگوید: «احمد حشدالشعبی است، عكاس و خبرنگاره، وقتی فهمید مدیریت رسانه میخونم، خیلی مشتاق شد در مورد سوژهها و كارش صحبت كنیم.»
احمدحشدالشعبی مرا یاد مدافعان حرم خودمان میاندازد. جنگ فرصت رفتن به دانشگاه و خواندن رشته خبرنگاری و پاس كردن واحدهای عكاسی را از احمد میگیرد، جنگ با داعش كمچیزی برای جوانی در سن وسال او نیست، تا دكترای خبرنگاری آموزشش میدهد، خانواده احمد از كردهای شیعه عراقند، احمد مانند بعضی جوانهای عراقی كه از شیعه بودن فقط اسمش را یدك میكشند، نیست.
احمد و خانوادهاش هیچجور حاضر نمیشوند شامنخورده برویم، راضیشان میكنیم كه این شبآخری عراق ماندنمان را باید خانه علاء برویم، به آنها قول دادهایم، احمد به خاطر قولی كه به علاء دادهایم اجازه خروجمان را میدهد، میآید سر خیابان، برایمان ماشین میگیرد و آدرس علاء را به راننده تفهیم میكند، كرایه را حساب میكند و میرویم، بیآنكه حتی نام خانوادگی احمد را بدانم.
شنبه 16 آذر 98 هست، پیامكی كه برای گوشیام آمده را باز میكنم، از طرف همسرم است، خیلی بیمقدمه نوشته «مهنه شهید شد، شادی روحش صلوات» خبرش را جدی نمیگیرم، فكر میكنم «مهنه» رئیس حزبی، گروهی، چیزی بوده، صلواتم را میفرستم. وبگردی جزو تفریحاتم نیست، برای كارهای ضروریام سراغش میروم، گاهی به ضررم هم تمام میشود، چهارشنبه گذشته تنها مادری بودم كه دست فرزندش را گرفت و صبح علیالطلوع مدرسه برد، بیخبر از اینكه آلودگی هوا مدرسهها را تعطیل كرده، برای جبران این بیخبریها اگر خبری برایم مهم باشد، آنقدر سایتها و كانالهای مختلف را زیرورو میكنم تا از همه جوانب خبر مطلع شوم و در آن خبر تا نظر كارشناسی دادن خودم را ارتقا میدهم.
ساعتی بعد برای كار دیگری با همسرم تماس میگیرم، قبل از خداحافظی یاد پیامكش میافتم، میپرسم: «راستی مهنه كیه؟» جوابش دردی را تا مغز استخوانهایم منتقل میكند، فورا سایتهای خبری را زیرورو میكنم، كافی است به فارسی سلیس بنویسی عكاس شهید حشدالشعبی، بعد جستوجو را بزنی، عكسهای احمد بالا میآید، مشرقنیوز، باشگاه خبرنگاران جوان و بقیه با عكسها و نوشتههای نسبتا مشابهی خبر شهادت احمد را بارگذاری كردهاند، چهرهاش با اربعین 97 تغییری نكرده، به جز عكس بعد از شهادتش، در همه عكسها میخندد، خبرگزاریها نوشتهاند ترور شده، در تظاهراتی كه عنوان آشوب نداشت و مردم به دعوت مرجعیت آمده بودند.
در اغتشاشات اخیر عراق، احمد دلارهای پیشنهادی سفارت آمریكا را برای همكاری رد كرده بود، حتما دنبال فرصتی برای انتقام از احمد بودند، اشرار عراقی مانند همصنفیهای ایرانیشان بزدلاند، وقتی طرف مقابلشان بیسلاح باشد، حملهور میشوند، هر چند غافل از این بودند كه با ضربات چاقو نتوانستند جان احمد را بگیرند، فقط هرسش كردند، بارورتر شد، احمد مشهور و شناخته شده نبود، حالا هر نوجوان و حتی كودكی با یك جستوجوی ساده اینترنتی احمد را پیدا میكند.
عكسهای روی طاقچه از دایی و عموی شهیدم اولین مفهوم شهید را از همان كودكی در ذهنم حك كرده بودند، هر چند تاریخ شهادتشان قبل از تولدم است، باعث شد با شهدا بیگانه نباشم، اما «احمد مهنه» اولین شهیدی بود كه او را از نزدیك دیده بودم و شبی را مهمان خانهشان بودیم، حالا اربعین سالهای بعد را باید در عكسهای وسط بلوار دنبال احمد باشیم...