دکتر سید محمدعلیشاه گردیزی، مجاهد افغانستانی بود که سالها در دفاع مقدس حضور داشت. دکترای پزشکی خود را از دانشگاه تهران گرفت. در سال 1381 به زادگاهش شهر گردیز برگشت و به اتهامات واهی توسط نیروهای آمریکایی دستگیر و به زندان بگرام منتقل شد.
روایتهایی از ماه رمضان اسرای جبهه مقاومت در زندان(1)
رمضـــــان در زنـــــــــدان
به گزارش الأمه:
دکتر سید محمدعلیشاه گردیزی، مجاهد افغانستانی بود که سالها در دفاع مقدس حضور داشت. دکترای پزشکی خود را از دانشگاه تهران گرفت. در سال 1381 به زادگاهش شهر گردیز برگشت و به اتهامات واهی توسط نیروهای آمریکایی دستگیر و به زندان بگرام منتقل شد. بعد از مدتی هم به زندان گوانتانامو انتقال یافت. دکتر موسوی بعد از 43 ماه شکنجه و تحقیر از زندان گوانتامو آزاد شد و به افغانستان بازگشت. سرانجام بعد از سالها جهاد و تلاش به تاریخ 12مرداد 1397در مسجد صاحبالزمان شهر گردیز، توسط نیروهای داعش با جمعی از یاران خود در عملیات انتحاری مظلومانه به شهادت رسید. یادش گرامی و روانش شاد.
ماه رمضان و نماز جماعت
در بگرام حدود دو ماه و بیست روز را با سختیها و مشکلات سپری کردم. با فرا رسیدن ماه مبارک رمضان به اجبار از سه روز قبل روزه گرفتیم. چون MRE یا همان غذای جیرهای خشک شده را کمی زودتر به زندانی ها میدادند. حتی کسانی که مریض بودند، باید روزه میگرفتند. روزه در بگرام اجباری بود، به مسافر و مقیم هم مربوط نمی شد؛ چون آنها یک وقت غذا توزیع میکردند.
از روزهای اول رمضان زمزمه نماز جماعت و تراویح (نماز مستحبی که اهل سنت در شبهای ماه مبارک رمضان می خوانند) شروع شد. در شب اول ماه رمضان یکی از زندانی اذان داد، اگرچه جزایی (تنیه) شد، چون بدون اجازه گروهبان آذان داده و صدا را بلند کرده بود. چون در جایی که کسی حق نداشت حرف بزند، اذان داده بود. این گونه در زندان بگرام قانون شکنی و سنت شکنی رواج یافت. کم کم به خواست زندانیها توسط مترجمان پیشنهاد خواندن نماز جماعت به آمریکاییها داده شد که مورد قبول قرار گرفت.
اولین نماز جماعت را فرمانده عبدالله از گردیز در اتاقی که در کنار کلینیک بود، خواند. همبندهای من و سلولهایی که وصل میشدند اقتدا کردند. آمریکاییها در شب دوم اجازۀ برگزاری نماز جماعت را ندادند، نماز جماعت شب اول را که ضبط کرده بودند، در بلندگو پخش کردند تا همه بخوانند. اما کسی اقتدا نکرد، آمریکاییها از روی ناچاری فرمانده عبدالله را از سلولش به تنهایی خارج کردند و در گوشه سالن بردند و پیش رویش میکروفنی را گرفتند تا او نماز بخواند که نماز جماعت برپا شود، اما همۀ زندانیان به دلیل این که صف نماز نامنظم بود، همه نمازهایشان را فرادا خواندند.
انتظار نجات!
در طول ماه مبارک رمضان از درگاه خداوند مهربان نجاتم را از زندان بگرام بارها و بارها تقاضا نموده بودم. امید قبولی هم داشتم. شب ۲۶ ماه مبارک رمضان حالت روحی عجیبی داشتم. نمیدانم که دلهره بود یا اضطراب، نگرانی بود یا دلشوره، به هر حال، حالت انتظار و چشم بهراهی را داشتم، انتظار و چشم به راهی حالت عجیبی دارد و سخت می گذرد.
این که منتظر چه چیزی بودم؟ نمیدانستم، تمام شب را با چنین حالتی گذراندم. فردایش هم تا افطار در تلاطم روحی بودم. با آن که افطار و نمازهای ماه رمضان کمی از اضطرابم کاست، اما همچنان منتظر حادثهای بودم. در شب ۲۷ ماه مبارک رمضان بعد از نماز و تلاوت قرآن نخوابیدم، به ذکر و دعا مشغول شدم و از خداوند درخواست روزهای خوب را کردم.
حاجی عبدالهادی که سلولش در همسایگی من بود گفت: چرا نمیخوابی و تا حال بیدار هستی؟ گفتم: «حسی به من میگوید که فردا از این زندان خارج میشوم و می روم؛ فردا خواهم خوابید.» صبح فردا، زمانی که سربازان آمریکایی آمدند و شیفت عوض کردند، در دستشان ورقهای زرد رنگ دیده میشد. و در جلوی سلولها، شماری از زندانیها را به همدیگر نشان میدادند. من که از روز قبل حساس شده بودم، به سربازی که از جلوی سلول ما میگذشت، پرسیدم: «در این لیست اسامی چه کسانی است؟ از اتاق ما کیها هستند؟» او با انگشت من و چند نفر دیگر را نشان داد و با دست حالت پرواز را نیز نمایش داد. ما تصور کردیم که به خانه پرواز میکنیم و آزاد میشویم.
همه زندانیان تقریبا به یقین رسیده بودند که امروز تعدادی از آنها از اینجا خارج شده، به خانه می روند؛ چون هر هفته در روزهای پنجشنبه یا شنبه چند نفری آزاد میشدند. کم کم اسامی مشخص شد. به بعضی افراد کیسههای بزرگ سیاهرنگی را جهت جمع آوری وسایلشان دادند. در سلول ما به من و سه نفر دیگر کیسه پلاستیکی دادند. زندانیان دیگر سفارش میکردند که خبر سلامتیشان را به خانواده شان برسانیم. وقت خداحافظی عبدالهادی گردیزی، برای خانوادهاش چیزهایی گفت، دلم برایش خیلی سوخت؛ آرزو داشتم با هم آزاد شویم، اشک از چشمانم جاری شد. با او و دیگر زندانیان خداحافظی کرده و مهیای رفتن شدیم، دستبند و زنجیر آوردند و به دست و پای ما بستند.
برعکس دفعات گذشته، زندانیها را از دروازۀ عقب با چشم و گوش بسته بردند؛ پیش از آن چشم و گوش زندانیانی که آزاد شده بود باز بود و از دروازۀ کناری میرفتند وسایلشان را هم به دست میگرفتند.
وقتی نوبت به من رسید وسایلم را به خارج انتقال دادند. چون ما به امید نجات و آزادی بودیم، به چیز دیگری غیر ازآزادی فکر نمیکردیم. چشم و گوشم را بستند و سربازی با اشاره به من گفتند که اول میرویم موهای سر و ریشت را می تراشیم و بعد سوار هواپیمایت میکنیم و میفرستیم.
گفتم: مهم نیست، من آرزو داشتم عید فطر را پیش بچه هایم باشم!! اما آنها میخندیدند، باز هم متوجه اصل ماجرا نشدم. مرا از دروازۀ پشتی به بیرون منتقل کردند. در آنجا متوجه شدم که همه افراد محوطههای دیگر را به رو خوابانده اند و هیچ کس حق ندارد از اتاق ها و محوطه های دیگر به سوی ما نگاه کند.
ما را به جای اینکه به خارج انتقال دهند، به سالن شستوشو بردند. در آنجا چشم هایم را باز کردند و یکی از دوستانم را دیدم که با ریش و سر تراشیده از کنارم بیرون بردند. با دیدن او وضعیت به نظرم غیر عادی آمد و یقین کردم که آزادی در کار نیست، بلکه انتقال به کوباست. آن لحظه بود که فهمیدم هر خارج شدن از بگرام به معنی آزادی نیست، شاید به معنی انتقال باشد و این انتظار برای رفتن به گوانتانامو بوده است نه خانه! با آنکه آن وضعیت به روحیهام اثر گذاشت؛ اما خود را نباخته، مرا به زور روی صندلی نشاندند، سربازان بسیاری جمع شدند، یکی سرم را محکم گرفت. دیگری روی زنجیر پاهایم، پای خود را گذاشت.
دو نفر بازوهایم را محکم گرفته بودند و نفر دیگر ماشین ریشتراش را به سروصورتم میکشانید و آن را نامرتب میتراشید. بعضی جاها را برای تمسخر بلند گذاشتند. با صدای بلند و با حالت مستی و خنده، فحش و میدادند و حرفهای رکیک میگفتند. تروریست، آدم کش و... صدا میزدند. نگهبانانی که در اطراف و طبقه بالا برای حفاظت ایستاده بودند هم میخندیدند و لذت میبردند. همان جا لباسهای ما را در آورده و در برابر سربازان زن و مرد برهنه به حمام فرستادند تا آمادۀ سفر به زندان گوانتانامو شویم.