در سال ۲۰۱۶ سه رمان سوری منتشر شد که نویسنده آنها «خمارة جبرا» از نبیل ملحم، و «عین الشرق» از ابراهیم الجبین، و «لعنة الکادمیوم» از از ابتسام التریسی. همه این رمانها دربارهٔ انفجاری بود که در سال ۲۰۱۱ در سوریه حادث شد. دلیل این مسئله چیست؟ آیا این یک پردازش هنری به حضور یهود در سوریه است؟ و اگر چنین نباشد آیا این وسواس ترجمه بهعنوان راهی برای رسیدن به جهانروایی است؟ آیا این وسواس در رمانهای عربی اخیر زیاده منتشر نشدهاست؟
رمان «لعنة الکادیموم» در حلب دربارهٔ یهود نوشته شد اما دو رمان دیگر دربارهٔ یهود دمشق نگارش شدهاست. پیشتر رمان «قصر شمعایا» از علی الراعی در همین زمینه منتشر شده بود.
از دیگر شخصیتهای این نوشته الطیب است که برخلاف پدر او که مخالف مهاجرت به اسرائیل بود، بدانجا مهاجرت کرد و یک خلبان ارتش «اسرائیل» شد و در جنگ مشارکت کرد؛ اما جنگنده او سرنگون میشود و به اسارت میرود. زمانی نیز که این اتفاق افتاد که در دوره اسارت به دیدار پدر رود، پدر، او را منکر میشود و او را فرزند خود نمیخواند. از دیگر وجوه اثر پرداختن به وجوه عاشقانه است که میان یک فلسطینی و یک دختر «اسرائیلی» حادث میشود که بهدلیل مخالفت خانوادههای آن دو، این عشق به وصال نمیرسد و آنان هر کدام راه مهاجرت از وطن در پیش میگیرند.
اخاد در سال ۲۰۱۱ برای نجاتدادن نسخههای خطی که بعد از انفجار ۲۰۱۱ پدید شد، به سوریه بازگشت. بعدها وقتی جهانیان خبر نسخههای خطی گرانبها را که از سوریه به «اسرائیل» منتقل شده بخواند، درمییابد که اینها حاصل تلاشهایی است که این فرد در کار کردهاست و این حکایت یک واقعیت کاملاً زنده است. ابراهیم چنین روایت میکند کهک اخاد برای مشاهده حوادث سال ۲۰۱۱ به بعد نیز به سوریه آمده بود و آن دو همدم همدیگر شدند و برای نقل وقایع میکردند. از لابهلای همین گفتگوهاست که صورت خشن دیکتاتری رژیم نمایان میشود.
اخاد که در مسائل فرهنگی سیاسی سوری صاحب آگاهی نشان داده میشود، دربارهٔ این پرسش ابراهیم که آیا مذهب و گروهپرستی در سوریه ریشهدار است یا خیر، میگوید: دربارهٔ این پرسش بسیاری سخن گفتند که از جمله آنها یاسین الحافظ است. تز او این بود که دمکراسی چندان سودمند به حال اقلیتها نیست. دربارهٔ جناح کمونیست نیز بیان میدارد که با اینکه چپگراها، جنبش خود را جنبش اقلیتها مینامیدند اما زیاد در این رابطه پیشروی نکردند.
خمارة جبرا
محله امین (محله یهودی) در رمان نبیل ملحم (خمارة جبرا) و خانه عزرا به تصویر کشیده میشود و دختر او آنا، پیش از مهاجرت به «اسرائیل» فرزند خود را از دست میدهد و مهر او تا ابد در دل او باقی میماند. رمان او در دهه هشتاد آغاز می شود، یعنی زمانی که جاد در انفجارهای دمشق زخمی میشود. پدر جاد همواره توصیه میکرد که برای ساختن جهانی نو تلاش کند و هر مکان خاطرات جدید به همراه خواهد داشت. برای جاد «اسرائیل» وطن جدیدی بود که با قدرت سلاح بناشده و برای او فرصتی است برای ساختن جهانی نو. او همچنین از این حقیقت بهستوه آمده بود که همواره در اقلیت است و باید برای بقای خود تلاش کند و همواره دلیل بیاورد. البته برای جاد همیشه خاطرات گذشته رنده بوده و مناطق دوران کودکی او بهمثابه یک تصویر ایدهآل در ذهن او باقی ماندهاست.