موسوی در نماز جمعه هفته گذشته زادگاهش به شهادت رسید
ماجرای بیعت مجاهدان افغانستانی با رهبر انقلاب به روایت نویسنده شهید
به گزارش الأمه به نقل از فارس:
دکتر سیدعلیشاه موسوی نویسنده افغانستانی، جمعه 12 مرداد در جریان تروریستی انفجار انتحاری توسط دشمنان قسم خورده مسلمین، در مسجد صاحبالزمان (عج) در نماز جمعه زادگاهش منطقه خواجهحسن گردیز به شهادت رسید. در این رویداد تروریستی بیش از 120 نفر شهید و مجروح شدهاند.
بر اساس این گزارش، در این مجال گفتوگوی این نویسنده را با مجله «راه» بازنشر میدهیم تا مروری باشد بر آنچه این شهید بزرگوار طی سالهای گذشته به آن اشاره داشته است. آنچه در پی میآید متن این گفتوگوست؛
دکتر سیدمحمدعلیشاه موسوی را یکی از دوستان افغانستانیام، دکتر علی واحدی معرفی کرد و گفت: «دکترموسوی را آمریکاییها در سال1382 در خانهاش دستگیر میکنند و به ’بگرام‘ میبرند. سپس به ’گوانتانامو‘ منتقلش میکنند. بیش از چهل ماه در زندانهای بگرام و گوانتانامو گذرانده است.»
آن زمان آقای دکترموسوی در افغانستان بود. مدتی بعد، جناب واحدی خبر داد که ایشان به تهران آمده است. اولین دیدار ما در دفتر جبهۀ فرهنگی مطالعات انقلاب اسلامی در سال1387 رقم خورد. آقای دکترموسوی کتاب خاطراتش را از زندان گوانتانامو که اولین بار در کابل با نام «حقایقی ناگفته از زندان گوانتانانو» منتشر شده بود، با خود آورده بود. باآنکه محور صحبتهای ما زندان گوانتانامو بود، ولی متوجه شدم که جناب موسوی در جنگ ایران هم حضور داشته است؛ آنهم در نقش مسئول اورژانس در عملیات والفجر مقدماتی. فرصتی برای گفتوگو دراینباره پیش نیامد و جناب دکترموسوی به افغانستان بازگشت.
بعداً دربارۀ کتاب و خاطرههای تأثیرگذار آن مطلبی نوشتم با عنوان «از گردیز تا گوانتانامو» که در شمارۀ 12 مجلۀ راه منتشر شد.
ماه سرطان 1388، روزی آقایی زنگ زد و پرسید: «شما آقای رجایی هستید؟» گفتم: «بله.» باز پرسید: «مطلب از گردیز تا گوانتانامو را شما نوشتهاید؟» گفتم: «بله.» گفت: «بهدنبال آقای دکترموسوی هستیم. میخواهیم او را به نخستین همایش ’آزادگان ایران و جهان اسلام‘ در همدان دعوت کنیم.»
آن زمان دکترموسوی در ایران نبود، ولی بنا به درخواست برگزارکنندگان همایش تصمیم گرفتم ایشان را از افغانستان دعوت کنم. در همان روزها بهدنبال راه ارتباطی بودم که دکترموسوی خودش زنگ زد و گفت: «در تهران هستم.» هماهنگیها صورت گرفت. دوسه روز مانده به افتتاحیۀ همایش، قرار شد بلیت هواپیما بفرستند اما نپذیرفتم، چون به استان همدان که از استانهای ممنوعه برای سفر مهاجران بود، نمیتوانستم بروم. فرصت هم نبود که با مسئولان هماهنگی کنم و ازطرفدیگر نمیخواستم لذت سفر به همدان را از دست بدهم. بههرترتیب با ماشین سواری به همدان رفتیم. آقای شیخجعفر شُجونی، از همرزمان شهیدنوابصفوی هم با ما بود. در راه بازگشت از همدان، من و دکترموسوی تنها بودیم. خاطرات دفاعمقدسیِ دکتر سیدمحمدعلیشاه موسوی را در شب بیستونهم ماه اسد1388 داخل تاکسی ضبط کردم:
«... اولین مجروحانی که به بخش اورژانس ما رسیدند، رزمندگانی بودند که روی مین رفته بودند و این، نشاندهندۀ پیشروی و آغاز عملیات بود. پزشکان و پرستاران، همه با لباسهای خونین کار میکردند. انگار قیامتی برپا شده بود. بعد از مدتی مجروحانی رسیدند که گلوله خورده بودند. بعد از آن، لحظاتی هیچ زخمیای نرسید. برداشت من از نرسیدن زخمی این بود که رزمندگان به مانعی سخت برخورده و متوقف شدهاند، یا حتی درحال عقبنشینی هستند که زخمیها برجای ماندهاند... .»
ماه سنبلۀ امسال بود. روزی به محل کارم آمد و ماکت کتاب «از دشت لیلی تا جزیرۀ مجنون» را نشانش دادم. با هیجان خاصی ورق زد و گفت: «این کتاب سند برادری ماست. خدا خیرت دهد که برای شهدا و رزمندگان مینویسی.» امروز سیزدهم قوس1396 در فکر آخرین جملۀ این متن هستم که چه بنویسم. گوشی همراهم زنگ میخورد. صدای دکترموسوی را میشنوم: «سلام. من تهران هستم... .» دکترموسوی سالهاست که به زادگاهش گردیز بازگشته و مشغول خدمت به مردم دیارش است. از جانب مردم نیز بهعنوان نماینده در مجلس لویجرگه انتخاب شد.
درحالحاضر افزون بر مسئولیت حوادث غیرمترقبۀ شهرش، مسئولیت ادارۀ مدرسهای غیرانتفاعی را که با دوستانش ساخته است، برعهده دارد.
ماه اسد
ماه اسد، ماه خاطرههای من است. خاطرههای تلخوشیرین بسیاری از این ماه دارم. شب 22اسد1382، آمریکاییها به خانهام ریختند و دستگیرم کردند. بعد از آن شب بود که بیش از چهل ماه، زندانهای بگرام و گوانتانامو را تحمل کردم. سال1385، در همین ماه، سختترین دوران اسارت را در زندان گوانتانامو گذراندم.
خاطرۀ خوشم از این ماه، در سال1358 اتفاق افتاد؛ وقتی به جهاد اسلامی افغانستان و رفتن به جبهه، مادرم مرا از زیر قرآن رد کرد. در ماه اسد1365، در نبرد رویاروی با ارتش سرخ شوروی سابق، از ناحیۀ گردن مجروح شدم. هنوز بعد از 25 سال، سرگلولۀ روسها را در گردن خود دارم و امیدوارم شاهدِ امینی برای منِ عاصی در جهان دیگر باشد. پدرم در 27اسد1357 ما را تنها گذاشت و به رحمت حق پیوست.
از دانشگاه کابل تا جهادسازندگی قزوین
در سال1356 وارد دانشگاه کابل شدم. خیلی زود با جوانان مسلمان مبارز آشنا شدم؛ مبارزانی که از همه طیف بودند. مبارزان اهلسنت بیشتر با «اخوانالمسلمین» مصر در ارتباط بودند. بسیاری از آنها، ازجمله سیدرحیم و عبدالجلیل در دوران جهاد با روسها شهید شدند.
اولین آشناییام با جوانان مبارز شیعه، در ولایت قندهار بود. این ارتباط براساس علاقهام شکل گرفت، چون در خانوادهای مذهبی و شیعی بزرگ شده بودم. در دانشگاه احساس کردم میشود با فعالیت در کنار این جوانان، بقیه را آگاه کرد.
وقتی در بهار1357 کمونیستها به قدرت رسیدند، مشکلات بسیاری برای دانشجویان، بهویژه دانشجویان مسلمان بهوجود آمد. تلاش جمع کوچک ما هم این بود که بهنوعی مبارزه را آغاز کنیم، اما بگیروببندهای دانشجویان مسلمان روزبهروز بیشتر میشد. ناگزیر اواخر بهار1358 من و برادرم دانشگاه را رها کردیم و به زادگاهمان گردیز برگشتیم. چند ماهی در ولایتمان مخفیانه کشاورزی میکردیم.
در ماه میزان همان سال با دو تن از دوستان دانشگاهیام، دکترعزیز و قربانعلی به ایران آمدیم. ما سه نفر همفکر بودیم و تشنۀ دانش مبارزۀ اسلامی. در افغانستان هم انگیزۀ مبارزه داشتیم. در ایران بسیار زود با مبارزان ایرانی آشنا شدیم؛ مبارزانی که با شهید محمد منتظری در ارتباط بودند. در روزهای اول آشنایی، بیشتر فعالیت فرهنگی میکردیم و کارمان پخشکردن نشریه و اعلامیه در دانشگاهها بود.
اواخر سال1358، بعد از آشنایی با یکی از مسئولان جهادسازندگی قزوین، با عدهای از دوستانم به فعالیت فرهنگی مشغول شدیم. پس از حملۀ عراق به ایران، ازآنجاکه باور داشتیم اگر انقلاب اسلامی ایران حفظ شود، مسلمانان در همۀ جهان سربلند زندگی میکنند و تقویت میشوند، عازم جبهه شدیم.
مسئولیت اورژانس جبهه
فعالیت فرهنگی در جهادسازندگی قزوین، زمینۀ آموزش نظامی را هم برای ما فراهم کرد. بعد از گذراندن آموزشهای لازم، در زمستان1359 با کمیتۀ بهداشت و درمان قزوین، همراه محسن بلندیانعازم جبهه شدیم. آن زمان جهادگران مرکز جهاد قزوین در صالحآباد ایلام مستقر بودند و جادۀ میمک به بازیدراز را میساختند. اولین حضور و فعالیت نظامی من در جبهه هم، از مناطق میمک و بازیدراز آغاز شد.
زمستان1359 نیروهای داوطلب بسیار کم بودند و حتی بسیج هم حضور فعالی نداشت. وقتی از جبهه برگشتم، بین بچههای جهادسازندگی قزوین اختلافاتی پیش آمده بود که سبب شد در تابستان1360، جمعی از آنها به ایرانشهر بروند. من هم با آنها به ایرانشهر رفتم. پس از مدتی، با جمعی از بچههای جهاد به اراک رفتیم و مستقر شدیم. با بچههای جهادسازندگی اراک، تا سال1363 در مناطق مختلف جبهه بودم. جهادسازندگی اراک تیپ علیبنابیطالب؟ع؟ را پشتیبانی میکرد و حضور مستمری در جبهههای جنوب داشت. از اراک به جنوب اعزام شدیم. شش ماه در هویزه بودم. در عملیات والفجر مقدماتی، مسئول اورژانس عملیات بودم. در پادگان حمید، شلمچه، خرمشهر و جزایر مجنون خدمت کردم و چند وقت هم به کردستان رفتم. چون مسئول اورژانس جبهه بودم، به جبههها و مناطق زیادی رفتم؛ مناطقی که شاید تنها بعضی از فرماندهان مشهور جنگ رفته باشند.
در عملیات والفجر مقدماتی بهدلیل وسعت عملیات، فعالیت اورژانس بیشتر شده بود و چندین آمبولانس از استانهای دیگر برای کمک آمده بودند. در خطمقدم، بیمارستان صحرایی داشتیم. در خود خط، سالنهایی ساخته شده بود که سقفش را با آهن گالوانیزه پوشانده بودند. ستونهای تیرآهن را بهشکل منحنی ساخته و بالای آهن گالوانیزه را با خاک پوشانده بودند. آنجا مجروحان را پیش از انتقال به پشتجبهه مداوا میکردیم. امکانات بسیار کم بود، ولی در خطمقدم جنگ، همان سالنها جایی امن برای سِیلی از مجروحان عملیات والفجر مقدماتی شد.
فعالیت گروه اورژانس طوری تنظیم شده بود که باید زودتر از عملیات مستقر میشدیم. چون در عملیات والفجر مقدماتی، پشتیبانی تیپ علیبنابیطالب(ع) را برعهده داشتیم، من زودتر از همکارانم به منطقه رفتم. آنها یک روز قبل از عملیات آمدند و مستقر شدند. شبی که عملیات شروع شد، ناخواسته اتفاقاتی پیش آمد که بهشدت نگران شدم. احساس میکردم عملیات افشا شده است. یکی از دلایل این نگرانی، کمتجربگی رانندههایی بود که رزمندهها را به خط منتقل میکردند. در آن دل شب، تمام ماشینها با چراغهای روشن به خط میآمدند. بر فرض اگر افشا نشده بود هم چراغهای روشن کاروان ماشینها، خبر عملیات را به عراقیها میرساند. نیروهای عراقی از اول شب چنان منطقه را گلولهباران کردند که تمام کارکنان بخش پزشکی، داخل بهداری خطمقدم پناه گرفتیم و دعای توسل خواندیم. تازه دعای توسل تمام شده بود که خبر شروع عملیات و پیشروی رزمندهها رسید. اولین مجروحانی که به بخش اورژانس رسیدند، آنهایی بودند که روی مین رفته بودند و این نشانۀ پیشروی در عملیات بود. پزشکان و پرستاران، همه با لباسهای خونی کار میکردند. انگار قیامتی برپا شده بود. بعد از مدتی، مجروحانی رسیدند که گلوله خورده بودند. پس از آن، مدتی هیچ زخمیای نرسید. تحلیلم از نرسیدن زخمیها این بود که رزمندگان به مانع سختی برخورده و متوقف شدهاند یا درحال عقبنشینی هستند و زخمیها جا ماندهاند.
سنگینترین و سختترین فعالیتم در اورژانس، شب عملیات والفجر مقدماتی بود. ازیکسو، شمار زیادی مجروح و شهید همراهمان بودند و ازسویدیگر، از نظر روحی آشفته بودیم. هرآن ممکن بود دشمن برسد. در آن وضعیت متوجه خود نبودیم. حتی بیتوجه به لباس خونیمان نماز میخواندیم. رعایت نمیتوانستیم. شرایط بسیار سختی بود. بعدها دوستانم گفتند که در نمایشگاه جهادسازندگی اراک، عکسی از من را در آن عملیات برای نمایش گذاشتهاند، درحالیکه با لباس پُر از خون، درحال پانسمان زخم مجروحان هستم. در آن عملیات بسیاری از دوستانم زخمی یا شهید شدند. دوست مجروحم را خودم پانسمان میکردم. روحیۀ شگفتآوری داشت. میگفت: «آقای موسوی وضع فلانی بدتر است، اول او را پانسمان کن»؛ درحالیکه میدیدم روی مین رفته و پایش شکسته است. یادم هست وقتی پای یکی از دوستان مجروحم را میبستم، هنوز تمام نشده بود که گفت: «همین مقدار کافی است. مجروح کناری را مداوا کن که وضعیتش خرابتر از من است.»
پلاکی که بازگشت
پنج سالتابستانها به جبهۀ افغانستان میرفتم و در برابر روسها جهاد میکردم. زادگاه من هوای بسیار سردی دارد و آنجا در زمستان جنگ نمیشود. چهار سال مداوم، شش ماه اول سال در افغانستان جهاد میکردم و شش ماه دوم در ایران. خانوادهام، بهخصوص مادرم، همیشه منتظر خبر شهادتم بودند. مادرم بعد از فوت پدرم در سال1357، مسئولانه و آگاهانه ما را هدایت کرد. با دست خودش کمرم را بست و به جبهه فرستاد. هنوز صحبتهایش که اولین بار به جهاد میرفتم، قوّتقلب من است. موقع رفتن به جهاد گفتم: «مادر ممکن است که بروم و شهید شوم. شما بیطاقتی نکنی!» برخلاف تصورم گفت: «اگر اجلت رسیده باشد، در کنار من هم باشی خواهی مُرد، وگرنه چون حضرت ابراهیم در میان آتش زنده خواهی ماند.» این جملات همیشه آویزۀ گوش و قوّتقلبم بود.
زمانی که در جبهۀ ایران بودم، مادرم در افغانستان بود. با هم قرار گذاشته بودیم که هرکس از فامیلهای نزدیک به افغانستان آمد، برای اینکه مطمئن شود هنوز خوب هستم، انگشترم را میفرستم. این کار رمزی میان من و مادرم بود. نمیدانم چه سالی بود که یکی از اقوام راهی افغانستان شد، اما انگشتری نداشتم که بفرستم. انگشترهایی که مادرم میشناخت تمام شده بود. چون مادرم قبلاً پلاکم را دیده بود، آن را برایش فرستادم. این موضوع را فراموش کرده بودم تا اینکه در سال1366 وقتی دوباره مهاجر شدم، مادرم تمام انگشترهایم را نشانم داد و گفت: «همیشه فکر میکردم که این آخرین انگشتری توست.» وقتی از گوانتانامو آزاد شدم، مادرم پلاکم را پس داد. آن را که یادگار جبهۀ ایران و مادرم است، همیشه با خود نگه میدارم.
بیست ترکش در بدن
در تیپ علیبنابیطالب(ع)، بهویژه در عملیات والفجر مقدماتی، با بعضی از فرماندهان آشنا شده بودم. همیشه در مانورها و خطشکنیهای کاذب، داوطلبانه با آنها به پشتخط میرفتم. خطوط سنگر عراقیها و ایرانیها موازی هم بودند. گاهگاهی بچههای جهادسازندگی و سپاه، برنامهای اجرا میکردند تا خط را نزدیک کنند. این برنامهها اغلب شبها اجرا میشد. در این طرح، با آمبولانسهای مجهز میرفتیم تا از حوادث احتمالی جلوگیری کنیم. بچههای سپاه از جایی که خط شروع میشد خاکریزها را به جلو هدایت میکردند؛ یعنی به خط سنگرها انحنا میدادند. شاید تا سی درجه خطوط، منحنی میشد. مدام خاک را پیشتر و پیشتر میریختند؛ تا هرجایی ممکن بود؛ هر چند کیلومتر که میشد.
در یکی از شبها گویا عراقیها متوجه فعالیت ما شده بودند و از سر شب خمپاره و گلولههای زمانی میانداختند. گلولههای زمانی در هوا منفجر میشد و بعد، ترکشهایش داخل سنگرها مینشست. با تمام این خطرها، بچههای جهاد کار میکردند و کار هم خوب پیش میرفت. آن شب عراقیها چندین آمبولانس، تویوتا، لودر و بلدوزر را منهدم کردند. اتفاق عجیبی برای یکی از رانندههای لودر افتاد که از نظر علم پزشکی ممکن نبود زنده بماند. راننده درحال خاکبرداری بود که یکی از گلولههای زمانی پشتسرش منفجر شد. از گردن تا کمر حدود بیست ترکش خورد، ولی باز هم کار میکرد. صدا کردم: «زمانی پشتسرت منفجر شد! چیزی نشدی؟» گفت: «هی! کمی زخمی شدهام.» حواسم به او بود. در همان حال دیدم که کمکم از حال میرود. سریع با همکاران بهسراغش رفتیم. او را پایین آوردیم و روی برانکارد به پشت خواباندیم. بعد از مدتی، وقتی برگرداندیمش، برانکارد لبریز از خون بود، ولی از هوش نرفته بود. او را به بهداری بردیم و بعد از پانسمان به اهواز فرستادیم؛ درحالیکه همچنان با خوشرویی حرف میزد و دردش را پنهان میکرد. هنوز هم به روحیۀ آن بسیجی غبطه میخورم.
بسیجی نمونه
در آن سالها تعداد زیادی از وطندارانِ ما برای دفاع از اسلام به جبهههای ایران رفتند. آنها در بازسازی شهرهای ویرانشده شرکت کردند، اما بهخاطر ترس از پیامدهای حضور در جبهههای ایران، در افغانستان گمنام ماندهاند. یکیشان اِزْمَرَیْ احمدی بود که علی احمدی صدایش میکردیم. از ولایت قندهار بود. مدتی در جهاد، جوشکار و مکانیک بود و بعد از سال سوم جنگ، در جبهۀ اهواز محوردار شد. علی احمدی مدتی برای تبلیغات و جذب نیرو به سیستان و بلوچستان رفته بود. شخصیت و روحیهای بسیار معنوی داشت. هروقت یکی از شخصیتهای انقلاب سخنرانی میکرد، با همان حالت، شعر شهادت را میخواند و مثل باران اشک میریخت. حتی یکی از عکسهایش را درحال گریستن گرفته بودند و بهعنوان بسیجی نمونه و متعهد، در اندازۀ بزرگ چاپ کرده بودند. درست یادم نیست که در شلمچه بود یا جزایر مجنون که شیمیایی شد. بعد از آن چند سال در بیمارستانهای تهران بستری بود. او درحالحاضر در زاهدان زندگی میکند.
اسلحۀ ناشناخته
خاطرات خوش من از دفاع مقدس برمیگردد به آموزش نظامیام، چون آموزش نظامی را هم در ایران آموختهام و هم در پاکستان. در پاکستان در دو موقعیتِ متفاوت آموزش دیدهام؛ یکی زیرنظر مربیان افغانستانی در حزب اسلامی و دیگری زیرنظر فرماندهان ارتش پاکستان، مخفیانه و در جایی دور. در آنجا سلاحی داشتیم که مجاهدان بهاصطلاحِ خود، به آن «توپ بیپسلگد» میگفتند. نام علمی و نظامیاش توپ 82میلیمتری است. هم از سر شانه شلیک میشود و هم پایه دارد.
یک روز با آمبولانس به سنگرهای جنوب ایران سر میزدم. در یکی از سنگرها دیدم که تعدادی از ارتشیها جمع هستند. افسری مرا به آنها معرفی کرد و گفت: «مسئول اورژانس است و با اسلحه هم آشناست.» یکی از آنها گفت: «ممکن است با ما بیایی؟ با شما کار داریم.» با نگاه ملتمسانه میگفت: «بهتازگی سلاحی برای ما آوردهاند که فقط بلدیم با آن شلیک کنیم.» سلاح را دیدم. توپ 82میلیمتری چینایی بود. نمیدانم آن را از کجا گیر آورده بودند. پرسیدم: «مشکل چیست؟» یکی گفت: «با این توپ شلیک کردیم، حالا دوده گرفته است و نمیتوانیم بازش و برای شلیک بعدی تمیز کنیم.» میلۀ این توپ با ترفند خاصی باز میشد. باید دوسه بار میلهاش را به چپوراست میچرخاندیم و بعد باز میکردیم. به آنها گفتم: «اجازه بدهید بازش کنم»، ولی مسئول آنها قبول نمیکرد که یک پزشک، آنهم افغانستانی، بتواند این اسلحه را باز کند. وقتی سلاح را باز کردم و شرح دادم و طریق شلیکش را هم گفتم، غلغلهای برپا شد. همه تعجب کردند. مرا پیش مسئول بالادستشان بردند و به او معرفی کردند. آنجا فهمیدم که از مسئول بالا تا پایین کسی کار با توپ 82میلیمتری را بلد نبوده. بعد از آن هر بار به آنجا میرفتم، از من دربارۀ قطعات نظامی و اسلحه میپرسیدند. آن کار، باعث خیر شد و بعد از آن با جمعی از ارتشیها هم دوست شدم.
شوخی با دکتر
در منطقه، علاوهبراینکه دکترِ رزمندهها، جهادگران و سنگرسازان بیسنگر بودم، خیلی وقتها پیشنمازشان هم میشدم، چون در جبهه هیچ تعصبی در کار نبود و همگی بر مدار ایمان و دفاع از اسلام حرکت میکردیم. ازسویدیگر، چون سید بودم، احترام خاصی در پیش دوستان ایرانی داشتم. یکی از پزشکان خوب قزوین با من به ایلام آمد. محسن بلندیان هم که از بچههای فداکار سپاه بود، خدمتی به جهادسازندگی آمده بود و آن دکتر را میشناخت. بلندیان گفت: «موسوی، این آقای دکتر خیلی جانش را دوست دارد. میخواهم کمی اذیتش کنم. شما ناراحت نشوید.» آن روز همه داخل آمبولانس نشسته بودیم.
شهیدبلندیان با کلاهخودش، محکم به سقف آمبولانس کوبید و گفت: «بخوابید که خمپاره آمد!» آقای دکتر از ترس زیر صندلی رفت. دیگر بیرون نمیآمد. حالا هرچه میگفتیم شوخی بود، قبول نمیکرد. میگفتم: «آقای دکتر، بیا بیرون. تمام شد.» از زیر صندلی با جیغ میگفت: «تو در افغانستان کشته نشدی، میخواهی اینجا کشته شوی. من جانم را دوست دارم.» یک بار دیگر، با همان دکتر به مهران رفتیم. وقتی به تپههایی رسیدیم که مشرف بر سنگرهای عراقی بود، به راننده گفتیم چند دقیقه روی تپه توقف کند و بگوید ماشین خراب شده است.
راننده ناگهان آمبولانس را خاموش کرد. بعد رفت کاپوت را بالا زد و وقتی برگشت، با ناراحتی گفت: «چهکار کنیم؟ آمبولانس خراب شده است.» این پزشک چنان التماس میکرد که خدا میداند! حتی نذری به گردن گرفت که ماشین زودتر درست شود و راه بیفتیم. وقتی مأموریتش تمام شد، گوسفندی خرید و همۀ بچهها را به منطقۀ آب گرم در حوالی صالحآباد ایلام برد و مهمان کرد.
عزت و احترام سنگرداران ارتشی و سپاهی خطمقدم شایستۀ ستایش بود. هرجا که برای مداوا و سرکشی میرفتیم، با کمال ایثار، هرچه داشتند با همان پذیرایی میکردند؛ با جیرهای که شاید برای خودشان هم کافی نبود. در آن روزها پیوند عمیقی میان مبارزان ایرانی و افغانستانی برقرار بود. آنها داوطلب شده بودند جانشان را فدا کنند تا دین و ناموس و وطنشان حفظ شود. ارزشمندترین وجه اشتراکشان هم همین بود. خودم شاهد حضور بسیاری از مبارزان نوجوان بودم؛ هم در افغانستان و هم در ایران. آنها به آسایششان پشتِپا زده و درس را رها کرده بودند تا به جبهه بیایند و دِینشان را به دین و وطن و ناموس ادا کنند.
ترکش و دود
در عملیات والفجر مقدماتی، مدتی در چزابه مستقر بودیم. آن زمان نیروی هوایی عراق بسیار فعال بود و نیروی هوایی ایران به نسبت فعالیت کمتری داشت؛ چون کشورهای مختلف از بعثیها حمایت میکردند. از هر دو طرف، به موقعیت ما هجوم میآوردند. سرپرست ما رزمندۀ جانبازی بود اهل اراک و بسیار مخلص و فداکار. بااینکه دست و پایش کمتوان بود، ولی هر کاری که لازم بود انجام میداد. اگرچه موقعیت ما در خط اول نبود، ولی هواپیماهای دشمن برای بمباران، بسیار میآمدند. یک روز پیش از عملیات والفجر مقدماتی، هواپیماهای عراقی آمدند. سرپرست ما که غافلگیر شده بود، سریع خود را به بلندگو رساند که اعلام کند به پناهگاهها برویم. از بلندگو صدایش را شنیدیم که با دستپاچگی میگفت: «رزمندگان عزیز، سنگرسازان بیسنگر، وضع خطرناک است و حفظ جان واجب. بگذارید هواپیماهای عراقی کار خود را بکنند، ما هم کار خودمان را میکنیم.» هواپیماهای عراقی بمبها را ریختند و رفتند. یک بمب در نزدیکی ما افتاد و منفجر شد.
بعد از آنکه وضعیت عادی شد، سریع خودم را به جایی رساندم که بمب منفجر شده بود. مجروحی را دیدم که ترکش به سرش خورده بود و از جای اصابت ترکش دود بیرون میآمد. نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود. شاید شیمیایی شده بود یا شاید باروت داخل زخمش رفته بود. سریع با سِرُم زخم را شستوشو دادم، اما از سرش دود میآمد. هوشیار بود و خون زخمش بند آمده بود. زخم را هم شسته بودم. درحال پانسمان بودم اما همچنان دود بیرون میآمد. شاید یک ساعت از سرش دود آمد. آخر گفت: «سرم را ببندید، مخم دود کرده است!» او را با همان حالت با آمبولانس به بیمارستان شوش دانیال فرستادم. همان موقع یکی از دوستانم را از خط آوردند که بهشدت از ناحیۀ سینه مجروح شده و راه نفسکشیدنش بند آمده بود. بهتنهایی شروع کردم به پانسمان. با یک دست، تنفّس مصنوعی میدادم و با دست دیگر ساکشن را فشار میدادم. وقتی به بیمارستان اندیمشک رسیدیم، دیگر نفسش قطع شده بود. سریع او را به اتاق احیا بردیم. چون خدا میخواست و بیمارستان اندیمشک هم بسیار مجهز بود، دوباره احیا شد و زنده ماند.
روز افتخار
بین هویزه و سوسنگرد مستقر بودیم. روزی برای رهایی از حس غربت، به زیارت شهدای هویزه رفتیم. هنگام برگشت، از دور دیدم که یک نفر کنار گلایدری نشسته است و با دست به ما اشاره میکند. معمولاً بچههای جهاد با گلایدر، مین ضدِنفر منفجر میکردند تا مردمِ محلی در امنیت بیشتری باشند. ما هم بدون آگاهی از اینکه منطقه آلوده به مین است، با آمبولانس بهش نزدیک شدیم. وقتی رسیدیم با صحنۀ عجیبی مواجه شدیم. یک نفر براثر انفجار مین شهید شده و دیگری کنارش نشسته بود. شخص دیگری هم بهطرف جاده میدوید. کسی که نزدیک محل انفجار بود و شاید روی مین رفته بود، پایش قطع شده بود. دوستش دو متر دورتر شهید شده بود. ترکش مستقیم به قلبش خورده بود. نفر سوم که بهطرف ما میدوید، چون کمی دورتر بود، ترکش به حنجرهاش نشسته بود. دواندوان از کنارمان گذشت و با یک موتورسوار بهطرف هویزه رفت. مجروحی که پایش قطع شده بود، روی زمین مانده بود. ما هم هیچ وسیلۀ پزشکیای نداشتیم. سریع او را سوار آمبولانس کردیم. من تا سوسنگرد استخوانهای پایش را با دست محکم گرفتم که تکان نخورد. خدا میداند که در مسیر چه زجری را تحمل کرد. وقتی به بیمارستان رسیدیم، از شدت خونریزی و درد به کما رفت. اگر نمیرسیدیم، شاید نیمساعت هم دوام نمیآورد. چند ماه بعد، وقتی به مرخصی رفتم، روزی در مرکز بهداشت جهاد اراک دیدم که یک نفر با جعبۀ شیرینی وارد شد. اول نشناختمش، ولی بعد فهمیدم همان شخصی است که دستهایم را آتل پاهایش کرده بودم. آن روز، روز بسیار خوش و روز افتخار جهادیها بود.
فرهنگ جبهه
فرهنگ جبهه و جنگ برای من که در دو جبهۀ ایران و افغانستان میجنگیدم، بسیار اهمیت داشت. تلاشم پیوند فرهنگی دو جبهه بود، چون خود را سرباز روحالله و امامزمان؟عج؟ میدانستم. از جبهۀ ایران، فرهنگ شعارنویسی و شعاردادن و سربندبستن را به جبهۀ افغانستان بهارمغان بردم، چون در افغانستان، شعاردادن در جمع، چندان مرسوم نبود. این کار خیلی جرئت میخواست. اگر کسی هم جرئت چنین کاری را داشت، دیگران همراهی نمیکردند. ما این روحیۀ هیجانآفرین را به آنجا بردیم تا برنامههای فرهنگی حماسیتر برگزار شود. این فرهنگ کمکم رایج شد و مردم در تجمعات با پرچم شرکت میکردند. آنها سربند میبستند و حتی با هیجان، شعارهای مذهبی میدادند، مانند «یامهدی»، «یاابوالفضل» و... . همچنین دیوارنویسی کمکم رونق گرفت. در مقابل، از افغانستان فرهنگ قناعت را برای جبهۀ ایران بردم؛ فرهنگ اسرافنکردن را. شکر خدا در ایران امکانات بسیار بود و رزمندهها از همۀ امکانات استفاده میکردند. گاهی برای رزمندهها از جبهههای افغانستان و نبودِ امکانات میگفتم که اگر مجاهدی نصف نان میداشت، با آن میتوانست در دورترین سنگر، یک روز مقاومت کند. کمکم این گفتارها اثر کرد. بعضی از دوستانم بهشوخی میگفتند: «موسوی، تو داری ما را افغانستانی میسازی، به گرسنگی عادت داده و آموخته میکنی.»
حکمتِ بودن
جبهۀ جهادی ما در گردیز ولایت پکتیا بود. تمام شهرهای این ولایت اهلسنت هستند و پیرو مذهب حنفی. همه پشتوزبان هستند. برخلاف همۀ شهرها، فقط شهر گردیز فارسیزبان دارد. حدود هفتصد خانوار شیعه و سادات موسوی آنجا زندگی میکنند. بارها با خود میگفتم کاش جایی ساکن بودیم که اکثر جمعیت آنجا شیعه باشند. دراینصورت، هم جبهۀ ما رونق میگرفت و هم این فرهنگ گسترش مییافت. وقتی حضرت امام(ره) رحلت کردند، ثمره و حکمت حضور اقلیتهای شیعی را در جایی مثل شهر گردیز بهخوبی احساس و درک کردم؛ حکمتِ بودن اقلیت در میان اکثریتی متفاوت. همهشان ما را میشناختند و میدانستند که شیعه هستیم. استفاده از پرچمهای «یامهدی» و «یاحسین» و «یاابوالفضل» ما را متمایز میکرد. بعد از رحلت حضرت امام فرماندهان جهادی اهلسنّت برای عرض تسلیت به پایگاهمان میآمدند. تأثیر کارهای فرهنگی آنقدر خوب بود که توانستیم با اشتراک شورای جهادی ولایت پکتیا و با حضور تمام فرماندهان اهلسنت، مراسم بزرگداشت امامخمینی(ره) را بهصورت رسمی برگزار کنیم؛ درحالیکه برنامههای مجاهدان همیشه مخفیانه اجرا میشد. برای تبلیغات بیشتر، اطلاعیۀ مراسم یادبود حضرت امام(ره) را به مرکز شهر فرستادیم. بعد از برگزاری، وقتی آثار عظیم آن مجلس را دیدیم، یقین کردیم بودنمان در گردیز از حکمتهای الهی است تا بتوانیم مراسم رهبر جهانی خود را به این عظمت با همکاری احزاب جهادی اهلسنت برگزار کنیم.
رمزگشایی نامه
رحلت حضرت امام(ره)، جهان اسلام را عزادار کرد. ما شیعیان افغانستان چون در اقلیت هستیم، ایران و امام را یگانه حامی معنوی خود میدانستیم. به همین دلیل، نبودن حضرت امام(ره) برای ما خیلی جانکاه بود. برای اینکه خاطرۀ وفاداری مجاهدان گردیز را با امام(ره) تازه کنیم و مهمتر از آن، وفاداری جبهۀ خود را در خط ولایت نشان دهیم، نامهای به حضرت آقا نوشتیم. نامه را یکی از مجاهدان بسیار خوشخط نوشت. در ابتدا رحلت حضرت امام را تسلیت عرض کرده بودیم و ضمن آن، بیعت خود را نیز به آقا اعلام کردیم. نوشتیم «اگر امروز حضرت امام در بین ما نیست، راه امام و جانشین برحق آن امام راحل، هست. همانگونه که اوامر امام را اطاعت میکردیم، امروز هم واجب میدانیم که اوامر حضرتعالی را پذیرا باشیم... .» در آن زمان، راهی برای فرستادن نامه به خدمت آقا نداشتیم. نامه را به بخش فرهنگی کنسولگری ایران در شهر پیشاور فرستادیم تا آنها بهدست ایشان برسانند. سال بعد، وقتی به ایران آمدم، در جایی نمایندۀ آقا، آیتاللهابراهیمی را ملاقات کردم. گفت: «شما خط خوشی برای آقا فرستاده بودید. مضمون آن چه بود؟» تعجب کردم و پرسیدم: «حالا چه شده؟» آقای ابراهیمی گفت: «یک روز حضرت آقا من را خواستند و پرسیدند: ’مردمی که در گردیز افغانستان زندگی میکنند کیستند که این نامه را فرستادهاند؟‘» نامه را دیدم و امضای شما را شناختم و برای آقا توضیح دادم که قومی از ساداتِ موسوینسب آنجا زندگی میکنند. من هم شرح کاملی از نامه را برای آقای ابراهیمی گفتم. بسیار خوشحال شدم که نامه بهدست آقا رسیده و به آن توجه کرده است.